[vc_row][vc_column][vc_empty_space height=”20px” image_repeat=”no-repeat”][vc_column_text]
حس وحدت
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت فرهاد مهرانفر
«کمپ» میل گمشدهٔ یگانگی بود. میلی برآمده از ناخودآگاهی جمعی که درد مشترک دارند و در خلاء فردانیت آسیب پذیر خویش، چارهای نمی یابند. از این روی در پیوند با طبیعت و مادر زمین که آغوشش مأمنی برای آرامش است، در پی چارهای کارساز هستند.
ذهن جاذب ذهن است و تنها آنهایی که سزاوار یکدیگرند به هم می رسند. هادی آنها ‹ناخودآگاه› است و ناخودآگاه از همه چیز آگاه است.
در بحران عمومی، ناخودآگاه جمعی فعال می شود. و ما بی تردید دچار بحرانیم . میل به کمپ و اتفاق ضروی آن ناشی از دو بحران اصلی است.
دوم: بحران سینما که هویت و راه مشترکمان است. هنر سینما نیز همچون هر سازوازهٔ دیگر در چرخش فصول تاریخ به تناوب فرسوده و نیاز به تجدید حیات دارد. انقلاب ۵۷ تولد و آغازی نو بود که خون جوانش پیکرهٔ خمود فرهنگ این سرزمین دیرپای را جانی تازه بخشید. که باروری و نوزایی سینمای دهه ۶۰ و ۷۰ یکی از ثمرات این بهار تاریخی بود. اما سی سال چالش بی وقفه انحصار طلبان جهانی و بعضاً داخلی با ایران پویا و حق جو، زمینه ساز غفلت های فرهنگی گردیده و عرصه برای بازگشت ابتذال و میانمایگی، خصوصاً در هنر – صنعت سینما فراهم شد. ظرافت این استحاله هرچند مانع از واقع بینی برخی از مدیران انتصابی فرهنگ و توده سردر گریبان مشکلات است. اما بی تردید سوخته دلان حقیقت جو و آن دسته از مسئولین راستین فرهنگ و هنر که همچنان پای بند ارزش های پویا و خلاق سرزمینشان هستند، چشم عقل و دل بر این هجمه فرو نخواهند بست.
دمیدن خون تازه به این پیکر فرسوده از تاریخ، نگاه تازه می خواهد. قامتی برافراشته و زبانی منتقد و توفنده که برج و باروی ابتذال را تاب آن نباشد. و این میسر نخواهد شد مگر به دست پیشروانی آگاه و معتقد. انداختن طرح نو نیازمند نسلی نو است که هنوز قراردادهای جهان سوداگر آلوده شان نساخته است. و بی تردید فیلم سازان آماتور، این عاشقان و شیفتگان هنر فیلم، شایسته ترین پیشگامان این خانه تکانی از فرسودگی و آلودگی به ابتذال هستند.
اول: بحران هستی. پیش از هر چیز انسانیم و آرزومند. در میان بی نهایت آرزوی گونه گون که موجود انسانی از بدو شناخت خود و جهان پیرامون بر اندیشه آورده، شاید مشترک ترین آرزو، بازگشت به آرامش ازلی و بهشت از دست داده خود باشد. این حسرت اصلی ترین انگیزهٔ انسان برای خلق اثر هنری و نمونه های مثالی از دوران باستان تا به امروز بوده است. باغ های مشهور ایرانی، نشانه ای از این کوشش، برای خلق پردیس های زمینی به حساب می آید. همچنان که ساخت معابد و مساجد نیز نشانه مشارکت انسان در بازسازی جهان قدسی و ارتباط با ساحت دیگر عالم هستی می باشد. معماری این بناها، خشت به خشت و نظر به نظر سرشار از «حس وحدت» است. وحدتی متعالی برای دستیابی به کمال زیبایی و نور که سرچشمهٔ هستی است. و محرکی جز واژه ی « عشق ندارد» آنچنان که خیام گوید:
سردفتر عالم معانی عشقست سر بیت قصیده جوانی عشق است ای آنکه خبر نداری از عالم عشق این نکته بدان که زندگانی عشق است
غریب آنکه اولین کمپ ناخودآگاه علاوه بر گزینش طبیعت بی آلایش آلاشت، مکان گفتمان خود را مسجد جامع این شهر برگزید. هرچند از دید من، این بنا نسبت به آثار شاخص تاریخی و باستانی ایران جایی برای خودنمایی نداشت. اما گشاده رویی روح بلندش برای پذیرش شاخص ترین جوانان هنرمند این مرز و بوم و درک بحران پیش روی آنان قابل ستایش است.
توصیف مکان قدسی و وحدت وجود عناصر آن بهانه ای است تا به یاد آوریم که هیچ تحولی واقع نمی گردد مگر به مدد وحدت آرزو، وحدت اندیشه و وحدت عمل. از این روی آرزومندم تا دوستان من در انجمن فیلم کوتاه ایران با درک و پذیرش ضعفهای یکدیگر و کشف توانمندیهای بیکران وجود جمع، علاوه بر همگرایی و انسجام، ضمن کسب حقوق صنفی و اجتماعی، جهان نو خویش را بر ویرانه های ناپویا و فرسودهٔ فرهنگ بنا کنند.
و «کمپ» سرچشمهٔ همهٔ این احساس بود که جاری شد. و قطعاً این جریان جوان و پرطراوت، جاری تر از آن است که در برهوت بحران فرهنگی بخشکد. پس پاس اش داشته و آرزومند تداومش خواهیم بود. آن چنانکه «کمپ» جمع ما را با گوشهٔ طبیعت این سرزمین غریب و مکانهای قدسی آن بیامیزد و روح افسرده و سرگشته مان، پاره های گسیختهٔ خویش را در یگانگی جمعی «عاشق» بیابد.
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت امیر شهاب رضویان
کمپ فیلم کوتاه و جمع شدن تعدادی از فیلمسازان این عرصه در آلاشت، بسیار خوشایند بود. بسیاری بودند و بسیاری هم نتوانسته بودند که بیایند.
سالهاست که عادت کرده ایم یکدیگر را جشنواره به جشنواره ملاقات کنیم و بعد از آن هریک به راه خود برویم و فراموش کنیم که منافع صنفی مشترکی با هم داریم.
گردهمایی آلاشت اتفاق نادری بود که می تواند الگوی اتحاد فیلمسازان سینمای کوتاه باشد. یک همایش غیردولتی که با هدف آسیب شناسی سینمای کوتاه و پیداکردن راهکارهای گسترش سینمای کوتاه می تواند برگزار شود.
این که فیلمسازان چند سال سینمای کوتاه ایران کتار هم بودند و از همدیگر آموختند برایم جالب بود.
اختتامیه بی آلایش در موزه مردم شناسی، مراسم آئین ای که برگزار کردند. نشان داد که بدون بوده زیاد هم می تواند برنامه فرهنگی برگزار کرد.
کمی همت و همدلی منجر به فعالیتهایی به مراتب مهمتر خواهد شد.
همگی خسته نباشید.
یک قطعه از بهشت
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت محمد جعفری
قطاری که مارا با خود از پایتخت به قلعه ی آلاشت می برد ، مثل فیلم کوتاه بدون عجله و با تومانینه راه خود را می پیمود و در هر ایستگاه توقف داشت. از روی ریلی که برایش چیده بودند حرکت می کرد. سرعتش کم بود،اما پشت به شهرپر دم و دود و رو به سبزی پاک جنگل داشت.
نمی دانم چرا با شنیدن نام کمپ ، به یاد اردوهای تیم ملی ورزشی کشورمان افتادم .مکانی که جوانان فوتبالیست و کشتی گیر و وزنه بردار زیر چترفدراسیون خیمه می زنند و چند روزی دور از هیاهوی شهر و خانواده و محیط کار ، آسود ه و راحت به فکر رکورد جدید خود هستند. اما اردوی ورزشکاران کجا و اردوی فیلمسازان کجا؟ آن هم فیلمسازان فیلم کوتاه که بسیاری از متولیان سینما به آنها به چشم کوتوله ها نگاه میکنند.
سه روز از بهترین روزهای عمر در اردیبهشت زیبای بهاری در آلاشت قلب سوادکوه ویکی از بام های زیبای دنیا گذشت .جائی که از آنجا تهران تا دوهزار متر زیر پایت است و با گذر از پیچ های متوالی جنگلی از درون ابر و مه بالا و بالاتر می روی تا به یکی از قله های ایران برسی . از این همه ارتفاع اعتماد به نفس پیدا می کنی .فیلمسازان فیلم کوتاه جوان و میانسال از سه نسل اینجا جمعند :۲۵ ساله ها ،۴۰ ساله ها و ۵۵ ساله ها روی زمین می نشینند توی چادر می خوابند و در مسجد جلسه برگزار می کنند.این همه خلوص و دور ریختن تشریفات با هدف رسیدن به یک چیز صورت می گیرد : دوری از کلیشه ها ، فرار از آداب دروغی و رسیدن به اوج رویا بینی.یعنی همان که در قلب و اندیشه یک فیلم کوتاه ساز واقعی است.چرا راه دوری برویم.یکی از همین ها الان تنها نماینده سینمای ما در قلب تپنده سینما یعنی جشنواره کن است.نسل اولی ها از دوران ماقبل انقلاب آمده اند .نسل دومی ها در کوران انقلاب و جنگ آبدیده شده اند و نسل سومی ها بچه های پرشوربعد از جنگ هستند که تمامی ترکش های جنگ را می توان در چهره های آنها دید.و حالا این سه نسل باکولباری از تجربه های کهنه و نو برای رد و بدل کردن داشته های خود دور هم جمع شده اند.
واقعیت این است که جنگندگی صنفی طی نیم قرن اخیر بالاخره در این کمپ به بار نشسته است . تا همین ده سال پیش وزارت ارشاد صنف مستند سازان را که در واقع پدر سینما به حساب می آیند به رسمیت نمی شناخت و همه چیز را در سینمای اکران و فیلم بلند می دید.اما با همت بچه های مستندساز و پیدایش انجمن صنفی آنها امید تازه ای ایجاد شد تا به رویش با طراوت انجمن فیلم کوتاه ختم شد و این رشته هنوز سر دراز دارد.
تعدادی از فیلمسازان حاضر در کمپ ، فیلم بلندشان را هم ساخته اند و تا ونیز ، کن و لوکارنو هم پیش رفتهاند اما هنوز هم فیلم کوتاه می سازند و قلبشان برای سینما می تپد .این ستودنی نیست؟
فیلمسازان بزرگ دنیا سه قسمند: آنها که از دستیاری مستمر به کارگردانی رسیدند.آنها که از دانشگاههای سینمایی به کارگردانی رسیدند و آنها که با ساخت فیلم های کوتاه به کارگردانی رسیدند.دسته سوم موفقترینند.چرا که آنها پس از یک شنا ی لذت بخش در دریاچه کوچک آب شیرین ، پا به اقیانوس بزرگ خیالی گذاشتند .
در این اردوی سه روزه چه گذشت؟
بالا و پائین کردن کوچه پس کوچه های روستا با آن غبار محلی به تنهایی قطعه ای از بهشت است و درصبح و ظهروشب هر لحظه به رنگی در می اید و هر قابش عکس خیره کننده ای است.لوکیشنی که هر گوشه اش برای بستن یک سکانس برای هر کدام از فیلمسازان حاضر در اردو کفایت می کند.رقص و آواز و کرشمه های اهل محل هنوز بدویت دوست داشتنی دارد و ذهن ما را برای حک کردن آن با خود می برد.
اردو بی ریا پوسته ی شهری فیلمسازان را می شکند و خود حدیثی می شود برای صیقل دادن ذهن و احساس را صیقل بدهی. در این زمانه کمتر کسی داوطلب رایگان برپایی اردویی می شود که در ارتفاعات دور از شهر برایت زیلو پهن کند چادر بزند دیگ غذا بار بگذارد ، اتوبوس خبر کند و …
فیلمسازان در این اردوی سه روزه اوج سادگی ، فارغ بالی و نازکدلی خود را نشان دادند. جلسه گذاشتند سرو کله هم زدند. فیلم های همدیگر را دیدند. کمیته های درون صنفی شان را انتخاب کردند . با مردم بومی نشست و برخاست کردند .برایشان کتابخانه سینمایی ساختند . فیلم کوتاه نشانشان دادند. صنایع دستی آنها را خریدند و شاباش دادند.جادوی آئین ها و رسوم محلی آنها را سحر کرد و سرانجام یکی از بزرگترین کارگاههای فیلمسازی یا به قول امروزی ها ورک شاپ ها را برگزار کردند که طی آن یکی ا ز دیگری و همه از مردم سینما آموختند.
اردوی فیلم کوتاه برگزار شد .از لرستان و آذربایجان و گیلان تا خوزستان و کردستان و تهران تقریبا همه فیلم کوتاه سازان آمده بودند. در این ایام ، فیلمسازان هرکدام به نوعی محک خوردند و فیلم کوتاه صیقل داده شد .
محمد جعفری
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت مریم فخیمی
ساعت ۷ صبح – ایستگاه راه آهن تهران:آسمون ابری بود و نم بارون همه جا رو شسته بود که رسیدم دم ایستگاه از دور بچه های صنف شاد و سرحال و پرانرژی دیده می شدند.
توی اون ایستگاه به اون بزرگی گروه ما کاملاً عین سنگی که جلا خورده باشه برق می زدند. دوربینهای عکاسی و فیلم برداری توی دستهاشون و بار و بندیل یک سفر به همراهشون که یه سفر معمولی هم نبود. یه سفر کمپی بود در نتیجه کیسه خواب هم جزئی از وسائل بود. پاکتهای خانه سینما به آرم خودش جلب توجه همهٔ مردم رو میکرد و … به بچه ها نزدیک شدم دیدم خوب کلی هم دوستان صنف آشنا هستند و دوستیم و اما جالب شد؛
سلام آقای فلانی خانم فلانی و معرفی های جدید و یک وقت متوجه شدم که ما تقریباً با این حرکت کمپ تمام بچه های صنف خودمون رو دور هم جمع کردیم و میشه گفت که این بهانه ای بوده تا به معنی واقعی همه ما دور هم جمع بشیم که خیلی هامون حتی یک بار همدیگر رو ندیده بودیم. جالب بود برام واقعاً جای اونایی که نیامدند خیلی سبز
دو تا واگن کاملاً به گروه اختصاص داده شده بود و همه با هم به سمت آلاشت حرکت کردیم. مسیر قطار بسیار زیبا بود و از دل کوه می گذشت و مناظری کاملاً متفاوت با جاده رو می دیدیم.
ساعت حدوداً ۱ بود که رسیدیم به ایستگاه مورد نظر و پیاده شدیم اونجا مینی بوسها آماده بودند و مردم استقبال هنرمندان کمپ آمده بودند. فضا پر از انرژی و شاد و روشن بود همه لبخند می زدند و خوشحالی در محیط موج می زد.
محیط اطراف از حضور گروه فیلم کوتاه سرشار از نشاط بود و این کاملاً به چشم می آمد. پوسترهای خیرمقدم و دوربینهای خبری و پذیرایی نهار در دانشگاه سوار بر مینی بوسها به ست آلاشت.
به آلاشت که رسیدیم مه همه جا رو گرفته بود و خنکی مطبوعی داشت. استقبال همچنان ادامه داشت و به سمت اقامتگاه که مسجد بزرگی بود رفتیم. توی مسجد جمع شدیم و بسیار منظم و سازماندهی شده به گروههای چند نفره ای تقسیم شدیم. بعضی ها توی سوئیت ها جا گرفتن و بعضی ها توی چادرها و …
حرکت کاملاً سازماندهی درست و منظم و خوشایندی داشت. شهرداری آلاشت و هلال احمر و تمام مسئولین هم راه و مرتب نیروی انتظامی با اسکورت همراهی می کردند و همه چیز منظم و برنامه ریزی شده پیش می رفت. جلسات صنف اتفاقی بود که اگر این کمپ برگزار نمی شد به این مشکل ها از قابلیتهای هم شناخت پیدا نمی کردیم و این وحدت هرگز حاصل نمی شد. حرکت و سفر بود که ذات شناخت را برای ما به ارمغان آورد. حس شخصی من با جلساتی که همه در کنار هم توی مسجد می نشستیم و مسائل صنفی خود رو مطرح می کردیم این بود که باعث شد شد کدورتهای ناشی از ناشناسی و دور بودن، رو در رو حل شود و همه حرفهایشان را طرحهایشان را و راهکارهایشان را مطرح کنند و بسیجی وار از هم حمایت کنند.
تدارکی که مردم شهر برای ما دیده بودند کاملاً خاص بود و کاملاً از سنتهای بومی برگرفته شده بود با غذاها و شیرینی های مختلف منطقه از ما پذیرایی می شد و لباسهای زیبایشان زینت بخش کمپ فیلم کوتاه ایران بود.
کتابخانهٔ آلاشت با هدایای اعضای صنف فیلم کوتاه افتتاح شد و در سالن رصدخانهٔ این شهر فیلم های کوتاه به نمایش درآمده به مردم منطقه هدیه شد.
برنامهٔ نورافشانی بر فراز کوههای بلند تمام منطقه را به شادی و نشاط آورده بود.
مراسم اختتامیه با حضور رئیس خانهٔ سینما و حضور محترم آقای مجید مجیدی تقدیر از چند عضو انجمن و اهدای چهارقطعه عکس در ابعاد ۷۰ * ۵۰ به شهرداری آلاشت و موزهٔ مردم شناسی و هلال احمر و مراسم سنتی آیینی منطقه با موسیقی و پذیرایی از مردم و هنرمندان انجام شد.
تمام این روزها همهٔ ما در کنار هم، با هم و همراه هم حرکت کردیم و از هم یاد گرفتیم و به هم آموختیم صمیمی و گرم و سبز.
تمام این مراسم و حرکت را مدیون همکاری مسئولین و حامیان این کمپ هستیم و امیدواریم که همیشه ما را حمایت و پشتیبانی کنند و سایهٔ حمایتشان را همیشه بر سر ما حفظ کنند.
به خصوص از بانک اقتصاد نوین که از ما حمایتی بی قید و شرط کردند تشکر ویژه داریم و دوست داریم بدانند که بدون این حمایتها و همراهی ها ما هم نمی توانستیم چنین حرکتی را بنیان بگذاریم.
امیدواریم که در پیوسته ماندن این حرکت و قدم های بعدی هم ما را همراهی بفرمایند.
سیاره زحل درآسمان آلاشت
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت محمد رضا عرب
بنام آنکه فکرت آموخت
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران آلاشت اردیبهشت ۱۳۸۷
سه روزدوری از شهر تهران که آمیخته ای از دود ، سیمان ، آهن وساختمان سازی است .
گاهی فکر می کنم در کوچه محل سکونت وکارم پشت جبهه ست اینقدر که لودر وبلدوزر در رفت آمد است .
سه روز دوری ازترافیک که حداقل روزی ۲تا ۳ساعت در آن گرفتاریم .
سه روز دوستی ومحبت با همکاران ودوستان که ازسراسرایران آمده اند ومدتها بود که با آنها دیداری نداشتیم .
سه روز گفتگو ، همدلی وجویای احوال هم شدند در این عصر بی خبری از احوال یکدیگر .
سه روزهوای تازه ورها درطبیعت وسه روز……
بخش زیادی از عمرم را چشم بر ویزوردوربین ها مختلف داشتم برای عکاس ، فیلمسازی ولی تا بحال چشم بر ویزورتلسکوپ برای رویت سیاره وستاره نگذاشته بودم دیدن سیاره زحل در آسمان آلاشت این احساس را در من زنده می کرد که کسی آن بالا هست . خیلی دور، خیلی نزدیک .
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران درآلاشت نشانه ای از خرد جمعی ، حرکت وپویایی درانجمن فیلم کوتاه ایران است .
صنفی که مطالبات خود را می خواهد یک صنف زنده وجریان سازاست .
رسم همراهی را فراموش کرده بودیم…
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت مرجان اشرفی زاده
الهی به امید تو
چند سال پیش، وقتی اولین فیلمهای کوتاهم را کار می کردم همه چیز آسان تر بود، پول اندکی در دست داشتم و سرمایه عظیمی … دوستانم، همکارانم، عاشقان سینما و فیلم کوتاه که بدون هیچ چشم داشتی یا با حداقل توقعات می آمدند و صبورانه می ماندند تا رویاهایمان را با هم بر پرده سینما نقاشی کنیم. آن روزها روزهای خوبی بودند و ما کنار هم ایستادن و با هم تلاش کردن را خوب می دانستیم.
تقصیر کسی نیست، تقصیر کسی نیست که این روزها، همه چیز سخت تر شده و فیلم کوتاه دیگر کمتر یاران صمیمی اش را با آن شکل می بیند.
روز مرگی و درگیریها مجالی برایمان نگذاشته که با سینما عاشقی کنیم، که گاهی از لابه لای این همه شلوغی و هیاهو خودمان را بیرون بکشیم و کنار هم بنشینیم و یک استکان چای بنوشیم و از فیلم کوتاه بگوییم و برایش برنامه ریزی کنیم و سپس آینده اش را ترسیم کنیم…
شاید همه این افکار در یک آن از ذهنم گذشته، در همان لحظه ای که در ایستگاه خط آهن تهران از ماشین پیاده شدم و در آن هوای خاکستری و نمناک ، دوستان فیلمسازم را دیدم که همه در صف گرفتن بلیط ها و صبحانه شان ایستاده بودند و در چشمانتان چیزی شبیه شوق و شادی برق می زند.
چیزی ما را گردهم آورده بود، چیزی که جشنواره نبود و از جنس رقابت و برد و باخت نبود. اولین کمپ فیلم کوتاه ایران بود با اهدافی بلند و راهگشا برای ما که با فیلم کوتاه زندگی می کنیم و برای آنها که می خواهند به این جمع بپیوندند. به گمانم ۳ یا ۴ واگن قطار را اشغال کرده بویم، یک جور مهربانی و صمیمیت دوست داشتنی در فضا موج می زند. شاید تأثیر طبیعت بود و شاید اجتماع و گویا هر دو.
تک و توک مسافرانی که در واگن های فیلم کوتاه بودند و از ما نبودند، شاید برای اولین بار با نام فیلم کوتاه حتی مواجه می شدند و مواجهه خوبی بود، جمعی پرانرژی و پرشور باشد که روزی به ما بپیوندند…
مأموران ایستگاه پل سفید، خیرمقدم گوی اعضای انجمن فیلم کوتاه ایران بودند و میهمانشان، در آن روز که هوا مه آلود بود و خنکای عجیبی داشت و گاهی قطرات باران با پوست صورتمان آشتی می کردند.
برای رسیدن به محل استقرار کمپ در شهرستان آلاشت ، می بایست مسیر پیچ و خم جنگل و کوهستان را طی می کردیم در آن مه سفید و غلیظ که منطقه را غریب می نمود و رؤیای.
… حال نشسته بودیم در صحن بزرگ آلاشت با آن فضای روحانی و صمیمانه اش که صدا در آن پیچ می خورد و به آسمان می رفت و بوی بخاری های نفت سوز که انگار گذشته ای دور را در خاطرمان زنده می کردند، خاطراتی که شاید هرگز نداشته ایم.
در همین صحن با صفا، جلساتمان را برپات می کردیم، همه دور تا دور در فرم دایره، این فرم معنوی، می نشستیم و از فیلم کوتاه حرف می زدیم، از مشکلاتمان می گفتیم و از راه حلها …
سفره های غذا در همان فضا بر زمین چیده می شوند و همه در کنار هم می نشستیم.
در یک شهرستان کوچک و بی اتفاق اما تاریخی همچون آلاشت ، اتفاق بزرگی بودیم. کوچه، پس کوچه های شهر پر شده بود از این حضور و از شور و شوق حاصل از آن…
در شب دوم اقامتمان در یک سرمای استخوان سوز ، برای رصد ستارگان و برای نمایش فیلمهای کوتاه راهی رصدخانه شهر شدیم که بر روی کوه، بر بالای حدود ۳۰۰ پله قرار داشت.
ما همه ، پتو بر دوش می رفتیم و دوشادوشمان مردمان باصفای باصفای آلاشت بودند با اشتیاقی وصف ناپذیر.
اشتیاقی که سالن نمایش را پر کرد و ما را که در نمایش فیلمها میزبان آنها بودیم، دم در سالن نگه داشت.
در این سالها، برای فیلم سازان فیلم کوتاه کمتر پیش می آید که سالن نمایش فیلمشان آنقدر از مخاطب پر باشد که خود جایی نداشته باشند و جایی نداشتیم…
اطمینان دارم که ییلاق رزانه را فراموش نخواهیم کرد، سرمایی که تن و بدنمان را می لرزاند و گرمای شیرینی ها و محلی که مردمان مهربان شهر برایمان مهیا کرده بودند.
در روز آخر که میهمانان تازه ای از اهالی سینما به ما پیوستند، آفتاب با شدت هرچه تمام تر می تابید و گرمایی در هوا بود که می توانست تمام سرمای روز گذشته را از استخوانهایمان بگیرد. به کتابخانه کوچک آلاشت سر زدیم و به آنها کتاب اهدا کردیم، کتابهای سینمایی و فیلمهای کوتاه تا شاید روزی، یک جوان عاشق و پر شور آلاشتی که آرزوی خلق سینمایی دارد، بیاید و کتابی را بخواند و فیلمی ببیند و رسم فیلم کوتاه را بیاموزد.
می خواهم بگویم که اولین کمپ فیلم کوتاه ایران فرصت بی نظیر و نابی بود برای همه ما که بار دیگر همدیگر را ببنیم و بشناسیم، به منطقه ای از وطنمان سر بزنیم که ندیده بودیم و حالا دیده ایم و شاید بتوانیم فیلمهای ؟؟ تولید کنیم تا دیگران هم ببینند و بشناسند.
یک ارتباط دو طرفه میان مردم آن خطه و فیلم کوتاهیها … فرصت نابی بود.
که اگر همراهی بانک اقتصاد نوین، خانه سینما، مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی، انجمن سینمای جوانان شهرداری آلاشت، هلال احمر ساری و … با اعضای هیأت مدیره انجمن فیلم کوتاه ایران و اعضای کوشای این انجمن و دبیر کمپ نبود، میسر نمی شد….
سپاسگزاریم از همه بانیان این اتفاق نیکو و مبارک که رسم همراهی را که فراموش کرده بودیم، به یادمان آوردند.
با امید به فرداهای روشن برای فیلم کوتاه و کمپ های آینده که مقدمه این راه روشن باشند.
مرجان اشرفی زاده
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران – تجربه ای سنگین
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت حمید رضا قطبی
بر بالای سواد کوه و مراتع زیبای آلاشت رفتیم و رفتیم تا بیکران دریای خزر را به چشم خود دیدیم . بر پهنای مراتع مه گرفته آلاشت چادرهای سفید برپا بود و بر بالای آن مرکز نجوم خود نمایی می کرد . می خواستیم دور هم جمع شویم . پیمان دوستی را محکمتر کنیم و تشکل صنفی را چهره ای قویتر بخشیم . شد یا نشد نمی دانم . فقط این را می دانم که گرد هم آیی بزرگی بود . خوب به چشم آمد . تا آنجا که مدیر عامل خانه سینما ، اطلاق صنف برتر سال را به انجمن فیلم کوتاه ایران نوید داد . مایه خوشحالی بود ، چرا که نشانه همتی بلند ، ایده ای نو و آرزویی بزرگ از گروهی کوچک بود . آستین ها را بالا زده بودیم و بدور از هر شائبه ای به روزهای بهتر می اندیشیدیم . من اما در پایان ، پایان خوشی که مردم با رقص و شادی خود بوجود آوردند ، چیزی دیدم که نمی توانم نگویم . حرفی دارم که گلویم را می فشارد و بغضم را می ترکاند . حرفی با دوستان خودم . دوستانی که دور هم نشستند و آسیب شناسی فیلم کوتاه را سرلوحه بحث شان کردند . موضوعی که به قول یکی از منتقدین حاضر در جلسه برای ما محلی از اعراب نداشت . ما می توانستیم از تجربیات خود با هم حرف بزنیم . می توانستیم به هم بگوئیم که آفت یک تشکیلات صنفی چیست . می توانستیم بگوئیم که بقای یک صنف به از خود گذشتگی و فداکاری اعضاء آن است که نباید به پای القاب و عناوین دهن پر کن مثله شود . چنین نکردیم تا آنجا که کسی حاضر نشد در اساسی ترین کمیته صنفی خود داوطلب همکاری شود . کمیته رفاه که بار پشتیبانی از کمپ فیلم کوتاه را به عهده داشت ، بی پشتیبان ماند . اگر در ابتدا فکر می کردیم که گروهی خسته از طی راه بار خود را به زمین نگذاشته و به دیگران می سپارند ، اکنون با ذهن و روحی سرخورده نگران آینده ایم . آینده ای که در آن فرار از مسئولیت به امری معمول بدل می شود . تو گویی هر آنچه کرده ایم نقش بر آب بوده است . ما نتوانستیم به دوستان جوان خود بگوئیم که خود را فراموش کنند و جمع را نگاه کنند . انگار که مهمان ما بودند و رفتند .
و سخن دیگر با سیاستگزاران و متولیان فرهنگی این دیار ، که برادران ، در جایی که هر قشر و گروه اجتماعی در هر اداره و سازمان ، از کارگر و کارمند تا مدیران عالی آن از تسهیلات رفاهی و گردشگری برخوردار است ، چگونه است که در این زمینه برای فیلمساز جماعت هیچ امکاناتی موجود نیست . فیلمسازانی که دغدغه شان زندگی واقعی مردم است ، حق آن را ندارند تا از امکانات رفاهی ، تحت پوشش خانه سینما بهره مند شوند؟ آیا آنها شهروند این دیار نیستند تا مانند سایرین در این آشفته بازار حمایت شوند . وه که چه بی پناه است این هنرمند !
وسخن آخر اینکه باز هم مردمانی بودند سخت کوش و سخت کار که برایمان شادی آوردند . هلهله کردند و کل کشیدند . و باز ما را به میان خودشان دعوت کردند ؛ که اگر این همه صفا و صداقت نبود چگونه می شد گزمه ای را که از کنار تو نان خورده است و باز هم چون دشمنی جلویت را می گیرد تحمل کرد .
حمید رضا قطبی ـ مدیر پشتیبانی کمپ
آنجا بالای کوه
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت شیرین برق نورد
آنجا بالای کوه،
روی خانه های روستایی آلاشت،
نم نم، خاطرۀ دوستی بارید…
بعد ازسالها دوری، به ایران بازمی گردم و خود را مواجه با برنامه ای حقیقتا ً بی همتا و کم نظیرچون “کمپ فیلم کوتاه” می یابم. هرچه می اندیشم به درستی نمی توانم دریابم چگونه فکرو جرأت اجرا و تحقق چنین برنامۀ منحصر به فرد و جسورانه ای دراین وسعت به مخیل برنامه ریزان آن خطورپیدا کرد. در استرالیا اگرچه مرتباً بساط کارگاهها و آموزشهای حرفه ای درهمۀ زمینه های مختلف سینمایی درمکانهای گوناگون به راه بود، لیکن در طول چند سال تجربه و تحصیل سینما درآنجا هرگز به یاد ندارم کمپی صرفاً به منظورفراهم آوردن فضایی صددرصد دوستانه و صمیمی بین جامعۀ فیلم کوتاه برپا شده باشد. موقعیتی که به گمانم این روزها دیگر کمتر برای کسی مهیا می گردد و همۀ ما به شدت به آن نیازمند بودیم. استقبال فراوان دعوت شدگان و تلاش ایشان برای حفظ و تکامل فضای سالم و پویای این کمپ دلیل این مدعاست. بنابراین، اندیشۀ برپایی چنین کمپی خود بسیارامیدوارکننده و قابل احترام است.
به نظرمن بزرگترین و پرارزشترین دستاورد این کمپ سم زدایی از آفت غروروغرض و گردهمایی خالصانه و بی ریای افراد کم تجربه و پر تجربه در زمینه های گوناگون ساخت یک فیلم بود. گردهمایی ای که شامل اعضای فیلم کوتاه از شهرهای مختلف ایران علی رغم موقعیتهای متفاوت حرفه ای آنها بود.
و چقدر دلنشین و متفاوت بود تجربۀ جمع شدنهایمان در مسجد و اینکه کفشهایمان را کندیم و چهارزانو نشستیم و به گفتگوهای جمعی حرفه ای پرداختیم. مسجد برایمان حکم خانه ای امن و در عین حال سالن سمینار و گفتگو را پیدا کرد. رنگهای فیروزه ای دیوارها، سقف بسیاربلند و فضای دلباز داخل آن گویی فراخور وسعت شادی و مسرت ما بود و به بیشتر لذت بردن ما از این گردهمایی سبکبال و آزاد دامن زد. همچنین به عنوان یک ایرانی هرگاه به زیبایی ناب و اصیل مکانی که بهمراه همکاران سینمایی خود در آن نشسته بودم می اندیشیدم برخود می بالیدم.
در برنامه قراردادن کلاسی با عنوان “آموزش ایمنی درسینما” در این کمپ نیزبسیار تحسین برانگیز بود و نشان از آغاز توجه نسل جدید فیلمساز به این مقولۀ حیاتی و بسیار ضروری در سینمای ایران داشت. اگرچه که این کلاس به صورتی حرفه ای به آموزش ایمنی در سینما نپرداخت ولی القای لزوم برپایی کارگاههای آموزش حرفه ای کاربرد ایمنی در سینما خود گامی مؤثر و مثبت است. امید است که نسل جدید فیلم کوتاه ایران بنیانگذار و مروج تفکرارجحیت ایمنی بر هر مقولۀ دیگر در سینما باشد و آن را برای سینمای ایران به ارمغان بیاورد.
ارزش معنوی و فرهنگی این کمپ زمانی دو چندان شد که دریافتیم حضور دسته جمعی ما در شهر کوچک، بکر و مسحورکنندۀ آلاشت تا چه حد مردمان ساده وصمیمی آنجا را به وجد آورد. این کمپ نه تنها بین دست اندرکاران فیلم کوتاه بلکه بین ما و مردم آلاشت نیز پل ارتباطی مستحکمی را بنا کرد. درواقع موقعیتی ناب برای ما و مردم آلاشت فراهم ساخت تا با فرهنگ یکدیگر آشنا شده و خاطره ای فوق العاده از همدیگردر ذهنهایمان برجای بگذاریم.
این کمپ مرا به شیوه ای متفاوت و تأثیرگذار با بسیاری از فیلمسازان جدید و سبکها و اندیشه هایشان و نیز دیگرهنرمندان و همفکران آشنا کرد. این کمپ مرا با آلاشت و مردمانش، با کوههایی مرتفع و زیبا، با خانه هایی روستایی و بکر و کوچه پس کوچه هایی با صفا و نهایتاً با دوستی و و امید آشنا کرد.
و من با خود اندیشیدم چه خوب است که به ایران بازگشتم و این اولین واقعۀ با شکوه درتاریخ سینمای کشورم را درکنارهمکاران، دوستان و هموطنانم تجربه کردم.
شیرین برق نورد
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت رهبر قنبری
ما برای آنکه ایران کشورخوبان شود، رنج دوران برده ایم، رنج دوران برده ایم ما برای بوئیدن ، بوی گُل نسترن، چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم. وامّا دوستان ما درهیئت مدیره انجمن فیلم کوتاه ایران طرحی نو درانداختند، تا آنجا که مردمان سرزمین های دورمیهنمان را توانی جزاندیشه به نان ومعاش نبود، ونمی دانستند که فرزندانشان به دورازآنان چه می کنند، این بارفرزندانشان به دیدارشان رفتند تا با آنان هم سفره شوند، ازخود بگویند وازآنها بشنوند، با پیرمردان وپیرزنانی که ابتدا ازدیدارفرزندان خود، نگاههایشان حیرت باربود، که اینان کیستند وبه چه کاری پای به خانه های آنها گذارده اند، امّا دیری نپائید که همگی را درآغوش کشیدند،وبا صمیمیّت ازدردوستی درآمدند، وبه این ترتیب آن سنّت دیرینه صلۀ ارحام این باربه صورتی دیگرشکل گرفت، نه اینان درقید وبند جای خوابی با سردرمزیّن به چند ستاره بودند ونه آنان ازهیچ دارائی خویش برای پذیرائی دریغ نکردند، چادرهایی که ازسرصدق وصفا برپا بود، وصدای ساکنانش درهرنیمه شب دهها ستاره را درخود پنهان می داشت، ومی توانستی صدای شعر«مسافر» دوستی را ازدرون چادری بشنوی ویا می توانستی صدای حزین آوازجوانی را بشنوی که «مرغ سحر» را زمزمه می کرد،می توانستی درنیمه شب جوانی را درپس مسجد محلّ، نظاره کنی که شعرمهتاب رامی سرود : «نگارین چهرۀ مهتاب ازخوف شب بی تاب» وهمزمان می توانستی چهرۀ فروخوردۀ ماه را درپس ابرها نظاره گرباشی، وصبح دیگریک سفره درمسجد محلّ درکنارهم نان وپنیری بخوری وراهی کوهستان شوی، بی هیچ قید وبندی وبخدا که مردمانش می گفتند، آمدنتان عقده ازدلهامان زدود! این آمدنها واین رفتن ها که دیری ست درسایه شوم سینمای متفرعن تجاری این کشوربه فراموشی سپرده شده است تا آثارشان نه بوئی ازآدمیّت داشته باشد نه خبری ازاحوال مردمان صمیمی این میهن عزیز، دیری ست که مام میهن به کام نابخردان سوداگربه نسیان سپرده شده است، نه لوطی اند که درکامجوئی یاد پدرومادرگرامی دارند، ونه مدرن که ازکسوت کاسب کاریشان، پول درجیب آشان ورقُلمبیده است، امّا جوانان این سینما غیرتمند بودند، وآنان کجا واینان کجا، امروزه تصوّرش بسیارسخت است که ۱۵۰ نفرازسینماگران این کشوربا کمترین امکانات ممکن به مدّت سه روزگرد هم آیند وبه یکی ازنقاط دورافتادۀ کشوربروند وبی هیچ شکوه وگلایه ای بازآیند، امّا دوستان ما ثابت کردند که ما اهل کدام اندیشه ایم، دوستان فیلم کوتاه ساز را می گویم، بچّه ها دست همگی اتان درد نکند، دوست دارم نام تک تک شما را به روی قلبم حکّ کنم، به خدا خیلی صمیمی بودید، چه کارخوبی کردید که کتابخانۀ منطقه رابا هدایای خود پربارکردید، ویا فیلمخانه ای با اهدای آثارخودتان به پا داشتید، بگذارید بی پرده بگویم، کمی خودستا باشید!! ونگران نباشید، هیچ ازتواضع اتان کم نخواهد شد، وبدانید که اگرتنها موجود اندیشنده بر روی زمین شما باشید، اوّل موضوعی که برایتان عجیب خواهد شد وجود خودتان خواهد بود، ومنظورم این است که به این ترتیب وقتی برای هیچ کدام ازکارهای خوبتان ستایش نمی شوید، شما با ستایش خود درواقع پاس خداوندی را می دارید که شما را خلق کرده است ودیگرمهم نیست آن دیگران چه می گویند و چه می کنند. سرتان سلامت باد.
قطار ساعت ۸:۳۰
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت عاطفه خادم الرضا
وقتی برای اولین برگزاری این کمپ مطرح شد ، فکر کردم چقدر عالی می شد که ورک شاپ هایی هم در برنامه ریزی این کمپ قرار می گرفت ، یا برنامه ای ترتیب داده می شد که اعضاء در تیم های کوچک قرار بگیرند و فیلم های کوتاهی هم ساخته می شد. اما بعد که سفر سه روزه و دو شبی ما آغاز شد فهمیدم چیزی که واقعا ما احتیاج داشتیم همین کمپ فرهنگی تفریحی بود، نه یک کمپ رقابتی و آموزشی.
در ایستگاه قطار ، ساعت ۷ صبح ، همه جمع شدیم. خیلی از چهره ها رو نمی شناختم ، حرفهام با کسانی که می شناختمشون خلاصه می شد”به یک حال و احوال ساده و اینکه فیلم جدید شروع کردی یا نه ” و بعد سکوت و نگاه کردن به در و دیوار . قطار ساعت ۸.۳۰ راه افتاد. فکر کردم در قطار خودمو مشغول خوندن کتابم می کنم. اما مسیر سفر اینقدر قشنگ بود که خیلی ها رو از روی صندلی ها بلند کرد. راهروی قطار پر شده بود از فیلمسازها. هیچوقت اینقدر فیلمساز خوشحال کنار پنجره ی یک قطار با هم ندیده بودم. همه با هم حرف می زدیم ، می خندیدیم و …
خودمو بین اونا دیدم ، اسم خیلی هاشونو نمی دونستم ، اما باهم حرف می زدیم راجع به چیزی غیر از فیلمسازی ، راجع به طبیعتی که زیبا بود ، چایی که داغ بود و هوایی که خنک بود. فکر کردم ما بعدها خاطره ای مشترک داریم که هممون توی اون خاطره خوشحالیم. اون روز توی قطار عکس های زیادی گرفته شد ، اول از طبیعت و بعد از دوستان. خیلی دلم می خواست عکس هایی که روز اول گرفته می شد با روزهای آ خر مقایسه کنم و حالا باید بگم ، روز اول جمعیت عکسهای من بین ۵ تا ۴ نفر بوده ، اما روز آخر تعداد افراد در عکس های من تقریبا غیر قابل شمارش. بعد از ظهر ما رسیدیم به محل کمپ ، هوا مه آلود بود و بیش اندازه زیبا.
دو روز گذشت ، دو روز با خاطره های خیلی خوش ، گذشت. هر روز دوستان جدید و آشنایی با کسانی که همیشه دلم می خواست از نزدیک با اون ها آشنا بشم. و روز آخر وقتی اتوبوس ها آمدند و ما باید راهی تهران می شدیم ، واقعا دلم می خواستم سه اتوبوس به هم چسبیده بود و من می تونستم تا آخرین لحظه ی سفر با همسفرانی باشم که با اون ها این سفر رو شروع کرده بودیم.
حالا مطمئن می تونم بگم ، چقدر خوشحالم که روز اول با نظر من راجع به برگزاری ورک شاپ در کمپ مخالفت شد. فکر می کنم چیزی که صنف فیلم کوتاه برای اولین قدم احتیاج داشت این بود که بیاد بیاریم ، ما قبل از اینکه فیلمساز باشیم ، دوستانی هستیم که اگر بخوایم می تونیم با هم لحظه های خوشی رو خلق کنیم . اما اگر نخوایم می تونیم همون لحظه هارو خیلی راحت تلخشون کنیم.
منظورم اینکه اگر سفرکمپ برای ما خاطره های مشترک خوشی رو آورد برای این بود که همه صنف فیلم کوتاه ایران خواست که کمپ خوب برگزار بشه . پس اگر صنف بخواد حرکتی داشته باشه باید همه صنف فیلم کوتاه ایران بخواد.
همیشه اولین قدم نیازی نیست خیلی بزرگ برداشته بشه ، مهم اینکه درست و محکم و به یاد ماندی بر داشته بشه و از نظر من اولین کمپ فیلم کوتاه ایران خیلی عالی بود. چه اهمیتی داره که بعضی از برنامه ها سر ساعت مقرر اتفاق نیفتاد ، مهم اینه که ما چیزهایی رو بیاد آوردیم که کمی کمرنگ شده بود و چیزی جدید بدست آوردیم که باید حفظش کنیم و به عنوان یک عضو صنف ممنونم از هیئت مدیره که چنین ریسکی کرد و اولین قدم رو بر داشت.
اولین کمپ فیلم کوتاه ایران به روایت آیدا پناهنده
۱- آغاز قطار در دل کوه های مازندارن پیچ و تاب می خورد . فیلمسازان جوان و میانه سال فیلم کوتاه دوربین ها را درمی آورند و عکاسی و فیلمبرداری آغاز می شود . جوان ترها در واگن ها می دوند و به همه جا سرک می کشند . قدیمی ترها ، رفقای ایام دور را در کوپه ها می جویند و به سیری دل ، گپ می زنند . قطار همچنان لند لند کنان در شیب کوه ها ، سینه خیز و به زحمت جلو می رود . از پل ورسک که رد می شویم ، بلند می شوم و می ایستم . شوق رسیدن بی تابم می کند . قطار که از نفس می افتد ، بیش از صد نفر از داخل واگن ها بیرون می ریزند . دوربین ها برای ثبت چهره ها به کار می افتند . صدای مردی از بلندگوی ایستگاه بگوش می رسد که بی وقفه ، مقدم ما را تبریک می گوید . کمی بعد چند مینی بوس همهٔ جمعیت را می بلعند و ایستگاه مثل همیشه خالی و خلوت بر جای می ماند . برای صرف ناهار که می ایستیم ، انبوه مردم و دوربین ها بطرفمان می آیند . هرجا می رویم ، نگاه کسی بدرقه مان می کند . اول فکر می کنیم خوب است اینجا دیگر قدرمان را می دانند . اما وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم می فهمیم مردم به شوق دیدن دو بازیگری که همراهمان هستند ، صف کشیده اند . به غذاخوری می روم . جوان های شهر ، با دوربین های عکاسی و موبایل هایی که آمادهٔ ضبط تصاویرند ، از کنارم می گذرند . گرسنه ام . سرم گیج می رود . مینی بوس ها دوباره به راه می افتند و ما را از ستیغ کوه ها بالا می کشند . هرچه بالاتر می رویم ، پردهٔ مه غلیظ تر می شود . بیشتر شالیزارها خشک اند و زمین ها در حسرت باران به خواب رفته اند . گاوهای تنها در جاده ها و بی راهه ها ول می گردند . روستاهای بالادست ، خالی از سکنه اند و تک و توک کسی دیده می شود . هنوز موسم ییلاق آغاز نشده است . خیلی بالا می رویم . مدام پیچ می خوریم و از دره ها می گذریم . یک چراغ راهنما ، پوسترهای اولین کمپ فیلم کوتاه ایران بر در و دیوارهای سنگی ، و پرده های خوشامد گویی را از پشت شیشه های خیس از قطرات بارانی کم رمق می بینیم . فکر می کنم در شهر خودمان چه غریبه بودیم و هیچکس به ما چنین خوشامدگویی نگفته بود . راه به پایان می رسد . اینجا آلاشت است!
۲- میانه جشن افتتاحیه در موزهٔ مردم شناسی (!) برپاست . راه مه آلود است و چراغ ها پرتو زردی بر جاده می افکنند . پوشیده در پرده ای از مه ، از میان کوچه پس کوچه ها و خانه های خالی با قفل هایی بر در می گذریم و به صدای ماغ کشیدن گاوی در همان حوالی گوش می دهیم . سکوت دهکده ، آرامش عجیبی در دل می اندازد . در مسیر ، دیوار نوشته ها را می خوانم و بالاپوشم را محکم تر به خود می پیچم . سرد است . مراسم را زود ترک می کنم و بسوی خانه می روم . بام های سفال پوش برخی خانه ها ، گذشته را در ذهن بیدار می کند . در مسجد دور هم جمع می شویم . حرف می زنیم ، می خوریم و گرم می شویم . بچه ها زود با هم خودمانی می شوند . بازار رفاقت و آشنایی گرم است . جلسه های صنفی مان هم در مسجد برگزار می شود . یک بار می روم و بعد دیگر خودم را گم و گور می کنم . از ایوان خانه به کوه های پوشیده از درختان کوتاه قامت ، به عبور و مرور آدم هایی که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شود ، به ماشین هایی که مدام در جاده های پیچ در پیچ بالا و پایین می روند و به هلال احمری ها که دائم در رفت و آمدند ، نگاه می کنم . حضور ما سکوت و خلوت آلاشت را بر هم زده است . دهکده انگار جان گرفته باشد ، مملو از روستاییانی می شود که به دیدنمان می آیند . حتی برای دیدن فیلم های کوتاهمان که در پایتخت هم چندان مخاطبی ندارد ؛ پای پیاده و با شور و شوق ، در حالیکه دست زن ها و بچه هایشان را گرفته اند پیشقدم می شوند و زودتر از خودمان صندلی ها را اشغال می کنند . نیمه های شب از پله های رصدخانه بالا می رویم و برای نخستین بار ماه را از پشت تلسکوپ می بینم . ماه پر از حفره ها و گودال های بی انتهاست . به کابوس می ماند . وحشت می کنم . روز بعد می فهمم که درست همان شب ، محمدرضا ، پسر سه سالهٔ علی محمد قاسمی که در این سفر بهترین و نزدیک ترین دوست من است ، چندین بار در خواب از تخت به زمین می افتد . شب عجیبی است ! روز آخر خیلی ها می آیند . دیر می آیند و زود می روند . این ها مهمانان ویژه هستند . این روز برایم سخت می گذرد . قرار است این مهمانان به کمپ ما ، به دور هم جمع شدنمان ، اعتبار بدهند . همه چیز یکهو خیلی رسمی می شود . خیلی ها که تا روز قبل دوست و صمیمی و خاکی بنظر می رسیدند ، فکر می کنند باید در این روز جدی و رسمی باشند . انگار قرار است اتفاق مهمی بیفتد . بعد از ظهر که همهٔ کمپ برای افتتاح کتابخانه و اختتامیه می روند ، باز در خانه تنها می مانم . هیاهوی این روز آخر حسابی کلافه ام کرده است . دوست دارم خلوتم را بدست بیاورم . دوباره به کوه ها نگاه می کنم . تا چند ساعت دیگر آرامش به شهر باز خواهد گشت . ساعتی بعد بلند می شوم و راهی مراسم می شوم . در طول راه ، خبر فوت خاله ام را تلفنی اطلاع می دهند . بغض می کنم و به راهم ادامه می دهم . چند بار شروع می کنم به فاتحه خواندن ، اما تا نیمه نرسیده ، هجوم خاطرات دنبالهٔ آیه ها را از ذهنم پاک می کند.
۳- پایان عصر روز سوم سوار اتوبوس ها می شویم و آلاشت را ترک می کنیم . مهمانان ویژه ما را ترک کرده اند . فضا دوباره صمیمی و گرم می شود . پیچ می خوریم و پایین می رویم و فرود می آییم . فکر می کنم که چقدر بالا بودیم این چند روز . از رسانه ها و خبرها تا کوچه پس کوچه های آلاشت ، حرف ما بود . پشت سرمان ، سکوت را احساس می کنم . پیرزن ها با قدم های آهسته در کوچه ها راه می روند و گاوها کم کم به آغل هایشان بازمی گردند . شب نزدیک است . بچه ها در اتوبوس ها شادی می کنند . محمدرضای کوچک ، خسته از سنگینی سه روز بازیگوشی ، از پا می افتد و به خواب می رود . پایان سفر خیلی دور نیست . به شهرها می رسیم . به مغازه ها ، مردم و شلوغی ! صدای تخمه شکستن اتوبوس را پر کرده است . چشمهایم را می بندم . چقدر کارهای ناتمام دارم . چطور می شود همیشه بالا رفت و بالا ماند . به ماه فکر می کنم . به حفره های خالی . به حرفهای ناگفته و اندیشه های زندانی . اس ام اس می زنم که تا چند دقیقهٔ دیگر به تهران می رسیم .
آیدا پناهنده – اردیبهشت ۸۷
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]